نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

امپراتور هوايناکاپاک(1)، که لقبش «کبير» بود، مرزهاي کشور خويش را بسيار دورتر از کوئيتو(2) برده بود. همه ي ساکنان سرزمين پهناوري که از دشت هاي آمازون تا کرانه هاي اقيانوس آرام کشيده شده بود، از او در بيم و هراس بودند، زيرا او سپاهي چندين هزار نفري از مردان شايسته و دلير به زير فرمان داشت که عادت کرده بودند کورکورانه از او فرمان ببرند و در راه اجراي فرماندهان او مرگ را ناچيز بشمارند. در دوران فرمانروايي او هرگز آتش جنگ و کشتار فرو ننشست.
امپراتور پير در چادر خود نشسته بود و در انديشه فرو رفته بود و اندوهگين و افسرده مي نمود. شب پيش او به تيهواناکو، شهر مقدس، آمده بودند تا در آن جا پيام خدايان را از زبان غيبگو بشنود، زيرا پيشواي بزرگ اينکا دريافته بود که نظم و آرامش در نواحي دورافتاده ي کشور چنان که مي بايد مستقر نشده و در آن جاها چون دره ي امپراتوري از او بي چون و چرا فرمان نمي برد.
هوايناکاپاک، که بر يکي از ستارگاني که از مدخل سراپرده اش ديده مي شد، چشم دوخته بود، نمي توانست پريشاني و هيجان درون خويش را فرو نشاند.
هوايناکاپاک، پسر خورشيد و خويشاوند خداياني که در آسمان بر باد و باران و آذرخش و تندر فرمان مي راندند، مي بايست چندان به انتظار مي نشست که ماه به صورت قرص کامل در آيد.
امپراتور بر بستري از پارچه اي زرتار دراز کشيده بود و مي خواست بخوابد، ليکن افکار تيره و انديشه هاي پريشان خواب را از ديدگان او گريزان کرده بود.
فرمانرواي مغرور زير لب گفت: «اي تيهواناکو، باشد که من در تو به خوشبختي برسم.»
در آن شهر پرستشگاهي به نام خورشيد ساخته شده بود و از اين روي چنين ناميده مي شد که چون سپيده از افق مي دميد اختر روز پرتو خود را به جايگاهي فرو مي تابيد که مانکوکاپاک، نخستين امپراتور اينکا، براي او ساخته بود.
هوايناکاپاک سر برداشت، نگاه نافذش، که نگاه هيچ يک از رعايايش نمي بايست با آن تلاقي کند، بر بتي افتاد. آن بت ماماپاشا الهه ي زمين بود که در برابر او بر سرنوشت عالي او نظارت داشت.
- اي مادر، تو که گرما را روي گياهان تنظيم مي کني، تو که خوشه ي ذرت را بارور مي کني، به من بگو، آري به من بگو تا بدانم چه سرنوشتي خواهم داشت؟ مي دانم که پس از مدتي سروش غيبي مرا از آن آگاه خواهد ساخت، ليکن بنگر که ناشکيبايي چگونه روانم را مي فرسايد. اگر آرامش روان مرا خواهاني هم اکنون مرا از آن آگاه گردان.
بت، که چهره اي خندان داشت، با مهرباني بر او نگريست، ليکن تنديس دوپوما(3)، که بر پايه هاي زمردين قرار داشتند، نگاه هاي هراس انگيزي بر او مي انداختند.
آيا امپراتور مي بايست چنين نتيجه بگيرد که پيشگويي آينده به دلخواه او نخواهد بود؟ ليکن هوايناکاپاک مردي دلير بود و سرنوشت را به هر صورتي که بود، با روي باز مي پذيرفت.
ناگهان صداي پايي برخاست. اينکاي بزرگ از جاي خود پريد و با خود انديشيد، «بي گمان يکي از خدمتکاران، که وظيفه ي پر کردن ظرف هاي مقدس را دارد، به سوي پرستشگاه مي آيد.»
در اين دم پرده اي که بر مدخل سراپرده ي اينکا افتاده بود، کنار رفت و مردي به درون آمد. با چشمان بسته، گامي چند پيش آمد و آن گاه خود را به پاهاي شاه انداخت.
هوايناکاپاک شتابان از جاي برخاست. بالاپوش سفيدي، که بر شانه هايش افتاده بود، به پايين لغزيد و سينه اش، که صفحه اي زرين بر آن مي درخشيد، نمايان گشت.
مرد گفت: شوري اينتي(4)، لاماي قرباني بي تاب و پريشان است و سروش غيبي، پيش از آن کوئيلا(5)، به خانه ي خود بازگردد، پرسش تو را پاسخ خواهد داد.
دست هوايناکاپاک به لرزه افتاد، ليکن او بسيار زود بر اين تظاهر ناتواني چيره گشت و با صدايي محکم به شاسکي(6) فرمان داد که بيرون برود.
ستارگان در قبه ي آسمان رنگ مي باختند و ماه با نگاه خود دنبال حيواني مي گشت که مي بايست خونش بر زمين ريخته شود.
دل شاه سخت به تب و تاب افتاد. ناخودآگاه ماسکاپائي شا(7)يي را که پدرش به هنگام مردن براي وي بازگذاشته بود، برداشت و خود را در جامه اي که با پشم خفاش بافته شده بود، پيچيد.
در حياط پرستشگاه مقدس، لاما حرکات ديوانه واري مي کرد. حيوان زيبا، که پوستي سفيد و رخشان داشت، در آن جا به انتظار ريخته شدن خون خود ايستاده بود. دل آدم از ديدن سر او، که به لرزه افتاده بود، مي سوخت، زيرا بخوبي معلوم بود که حيوان بيچاره دريافته است که بزودي زندگي اش پايان خواهد يافت.
هوايناکاپاک پرده ي چادر خونش را بالا زد و زير لب گفت: «اي کوئيلا، سپاست ميگزارم که خواهش مرا برآوردي و مرا زودتر از موعد افشاي راز از سرنوشت خويش آگاه ساختي.» آن گاه چشم به دروازه ي خورشيد دوخت که ماه با پرتو مات خود آن را مي نواخت. شاه به روي ماه، که بدان شايستگي و خوبي وظيفه ي همسري خويش را انجام مي داد، لبخندي زد و به ياد آورد که مادر نجيبش به او گفته بود: «پسرم، بدان که شب معناي خاص خود را دارد و مظهر خوشبختي زناشويي است. خورشيد و ماه در آن به ديدار يکديگر مي رسند و هر روز سپيده دمان جشن عروسي آن دو تکرار مي شود.»
امپراتور چنان پريشان بود که فراموش کرد پيشخدمت خاص خود را فراخواند که مي بايست پرده اي از پر مرغ مگس خوار قرار دهد ميان او و کساني که در برابرش مي ايستادند. ليکن موقع بسيار خطير بود، زيرا کوئيلا بيش از چند ثانيه در کنار خورشيد، که تنديس سنگي او بر همه ي ساختمان هاي پرستشگاه سايه افکنده بود، نمي ماند.
روحانيان بزرگ، که در برابر سراپرده به انتظار شاه ايستاده بودند، پيشاپيش او به حرکت درآمدند و او را به تالار بزرگ و چهارگوش پرستشگاه وارد کردند. ديوارهاي لاجوردين پرستشگاه در زير نوري که از بيرون بر آن ها مي تافت، چنين مي نمود که با ستارگان آسماني ساخته شده است.
در سمت راست خداي خورشيد با روشنايي ملايم زرين خود پرتوافشاني مي کرد و در سمت چپ پيکره ي سيمين ماماکوشا الهه ي دريا قرار داشت. بر فراز اين دو تنديس الهه ي زمين بر تختي که بر چهار ستاره ي قطب جنوب قرار داشت، تکيه زده بود.
لاما، که دو پسر جوان او را محکم گرفته بودند، در قربانگاه، که به زر و سيم آراسته شده بود، به انتظار کشته شدن خويش بود.
يکي از روحانيون بزرگ گام پيش نهاد و دست بر يکي از سه ماه زرين، که در کنار لاماي قرباني قرار داشت، زد. آن گاه خنجر تيزي به دست گرفت. در اين دم ندايي لرزان در فضاي پرستشگاه طنين انداخت و دل همه ي حاضران را از ترس و هراس لبريز ساخت:
- اي هوايناکاپاک، از مادر خود، ماه، بشنو که به تو مي گويد: دوران قرباني کردن به پايان رسيده است. بايد به جنگ و کشتار نيز پايان داد. اي اينکاي شايسته ي بزرگداشت، قرص زرين را برگير تا آنچه را از اين پس روي خواهد داد، در آن ببيني.
امپراتور به روي افزار غيبگويي خم شد و چيزي در آن ديد که از وحشت بر جاي خود خشک شد. دو پسر او، هواسکار و آتاهوالپا در پاي مردي افتاده بودند و همه ي سربازان اينکا دو کالبد بي جان را رها کرده بودند و مي گريختند. آن گاه مرداني پديدار شدند که جامه هايي شگفت انگيز بر تن داشتند و بر چارپاياني عجيب نشسته بودند و در کشور او تاخت و تاز مي کردند.
کوئيلا پيشگويي خود را ادامه داد و چنين گفت: «آري نژاد تو کيفر خواهد ديد و خونش بر زمين خواهد ريخت و امپراتوري اينکا از هم خواهد پاشيد. و جنگاوراني سپيدپوست از سوي دريا بدين جا خواهند آمد.
- اي آن که با ما بسيار مهرباني، اي آن که پشتيبان ما هستي، چه شود اگر اين بلا را از سر ما بگرداني؟
- اي شوري اينتي، غمگين و دل آزرده مشو! مرداني که با کشتي ها خواهند آمد و در اين سرزمين پياده خواهند شد در تربيت شما خواهند کوشيد. سرنوشت، آنان را براي انجام دادن وظيفه اي بزرگ و سودمند برگزيده است و تو بايد اين را بداني که جنگ کشورت را پاره پاره کرده است و تو خود نيز خويشتن را در خانه ي خويش نمي يابي.»
کوئيلا راست مي گفت و وقايع هراس انگيزي را که در کشور او اتفاق مي افتاد به ياد اينکاي بزرگ مي آورد. آيا او در شهر بندان ساکساهوامان(8) بيش از دو هزار تن از مدافعان شهر را به اسارت درنياورده و سپس همه ي آنان را به دست مرگ نسپرده بود؟ آيا همسران آن مدافعان را نيز، که به دنبال آنان کشانيده مي شدند، طعمه ي شعله هاي آتش نکرده بود؟
اما زمان مي بايست دگرگون شود. امپراتور سخن از صلح و آشتي مي شنيد.
نوري که از پس ديوارهاي شفاف به درون تالار تافت ناگهان تغيير يافت. خورشيد پديدار گشت و ماهِ گريزان آخرين پيامي را که مي بايست به امپراتور برساند، در گوش خدا زمزمه کرد.
صدا، که اکنون از راه دور مي آمد، در فضاي پرستشگاه طنين انداخت و هوايناکاپاک، که پشتش خم شده بود، آن را شنيد.
خداي خدايان مي گفت: «اي اينکاي بزرگ، بدان که مردماني از تخمه و نژادهاي ديگر به کشور تو خواهند آمد و حقيقتي بزرگ، کيشي تازه، را به ملت تو خواهند آموخت.»
تبري نوراني بر لاماي سپيد فرود آمد و صدا دوباره برخاست که: «اي هوايناکاپاک، لامايي را که مي خواستي قرباني کني آزاد کن و آزاري به وي مرسان. بگذار اين گذشت تو نخستين نشان تسليم تو باشد.»
آن گاه خورشيد هاله اي از نور گرداگرد سرهوايناکاپاک کشيد، هاله اي چنان درخشان که مي نمود اينکا مردي مقدس گرديده است.
شاه پس از بازگشت به کاخ دريافت که نيروهايش کاستي گرفته و تبي جانکاه بر جانش نشسته است. پيشگويي بزودي به حقيقت پيوست.
امپراتور پير، که دريافته بود آخرين ساعت هاي زندگي اش فرا رسيده است، پسران و زنان و خدمتگزاران خويش را به بالين خود خواند و بدين گونه با آنان سخن گفت:
- من گنج هاي بزرگ امپراتوري را به ارث به شما مي گذارم، ليکن شما نبايد چشمداشتي از آن گنج ها داشته باشيد، زيرا سرنوشت شما به چيز ديگري وابسته است. در برابر سرنوشت تسليم شويد و زبان به اعتراض مگشاييد.
آن گاه نفسي تازه کرد و به سخن خود چنين ادامه داد: «سخن مرا به گوش هوش بنيوشيد، زيرا از آنچه از من خواهيد شنيد شادمان خواهيد گشت. بيگانگاني همراه خدايي از سوي دريا بدين جا خواهند آمد و براي شما صلح و آرامش خواهند آورد.»
کريستف کلمب کاشف بزرگ در قاره اي از کشتي پياده شد که ساکنانش هرگز نام مسيح را نشنيده بودند، ليکن چند سال بعد فرانسواپيزا(9) به سرزميني رسيد که ملت اينکا در آن مي زيست و آنان او را چون رهاننده اي پيشباز کردند.
***
امپراتور هوايناکاپاک پير شده بود و بر آن بود که از کوزکو بيرون برود و خود را به شهر کوئيتو برساند پايتخت کشوري که تازه گشوده بود؛ ليکن پيش از آن که اين مسافرت را در پيش گيرد به پرستشگاه خورشيد رفت.
روز عيد اينتي رمي(10) بود. شهر غرق در شادي و سرور در انتظار واقعه ي بزرگي بود، در آن روز پيروز ملت پيروزي هاي شاه فرمانروا را جشن مي گرفت و شاهان درگذشته ي اينکا را نيايش مي کرد.
آن روز هوايناکاپاک با تشريفاتي با شکوه به پرستشگاه مي رفت. دو تخت روان سرخ، که کاسيک هاي (11) امپراتور در آن ها نشسته بودند راه را براي موکب شاهانه باز مي کردند. گروهي از سربازان نيز پيشاپيش تخت روان ها حرکت مي کردند و آشغال و زباله هاي سر راه او را جمع مي کردند. سپس گروهي از پسران جوان، که جامه هاي گوناگوني بر تن داشتند پيدايشان شد. آنان زره هايي از لوحه هاي زر بر تن و تاج هاي سيميني بر سر داشتند و با گام هاي منظم حرکت مي کردند. گروهي از نوازندگان تخت روان شاه را در ميان گرفته بودند. آنان ني مي نواختند. امپراتور بر ناز بالش هايي از پرهاي طوطيان گوناگون لم داده بود. او بالاپوشي آراسته به گوهرهاي گوناگون بر دوش انداخته بود و ملت خويش را که در سر راه گرد آمده بود، با نگاهي پر غرور و نخوت مي نگريست.
هزاران تن فرياد مي زدند: «اي سرور بزرگ و نيرومند، اي فرزند خورشيد، سراسر زمين به فرمان تو باد!»
کساني که در سر راه تخت روان اينکا قرار مي گرفتند خود را بر زمين مي انداختند و روي بر خاک مي نهادند.
موکب امپراتور در ميان هلهله و بانگ و خروش بزرگ مردمان به دروازه ي پرستشگاه رسيد.
هوايناکاپاک به خانه ي مقدس در آمد و به سوي تالار جشن، که بزرگان و اعيان کشور در آن به انتظار ايستاده بودند، رفت. کالبدهاي موميايي(12) شده ي اجداد اينکا نيز، که جامه هاي پرشکوهي بر تنشان کرده بودند، به رسم و سنت قديم اينکاها بر سر ميز نشانده شده بودند. چنين مي نمود که آنان نيز چون زندگان آواز دوشيزگان خنياگر را، که سرودهايي در وصف بزرگي و پيروزي هاي شاهان سلسله ي اينکا مي خواندند، مي شنيدند.
هوايناکاپاک در ميان مادر و پدر درگذشته ي خويش نشست. گرد زر که زنان بر زلفان مالکي(13) ها پاشيده بودند، در پرتو لرزان مشعل ها مي درخشيد.
امپراتور از روي بزرگواري از غذاها و نوشابه هايي که پسران جوان لنگ بر کمر بسته آن ها را دور مي گردانيدند، خورد و نوشيد و بدين گونه حاضران را غرق شرف و افتخار کرد. او هر بار که مي خواست غذايي را به دهان خود بگذارد، نخست آن را دم دهان پدر و مادر خود مي برد.
پس از تمام شدن غذا، دو تن از فرماندهان پاسدار خانه ي شاهي آمدند و ارمغان هايي را که هر سال به مناسبت اين جشن تقديم شاه مي کردند، در برابر پاي او نهادند.
هميشه امپراتور در اين لحظه برمي خاست و با همراهان خود از پرستشگاه بيرون مي آمد.
هوايناکاپاک داشت از پله هاي خانه ي خدا پايين مي آمد که ناگهان چشمش در آسمان بر مرغي افتاد که در ارتفاع زياد مي پريد. آن مرغ عقابي بود که بکندي پرواز مي کرد و گروهي از مرغان به دنبالش بودند.
عقاب، که سخت فرسوده و خسته شده بود، ناگهان در پيش پاي امپراتور بر زمين افتاد و فرياد بلندي کشيد.
هوايناکاپاک ابروانش را درهم کشيد و به کارگزار خود، که در کنارش ايستاده بود، گفت:
- اي مرد، بدبختي بر ما روي آورده است!
آنگاه دست بر پيشاني خود نهاد و گفت: «اين را بايد به فال بد گرفت.»
امپراتور بر تخت روان خود نشست و زير لب جملات نامفهومي بر زبان راند.
فرداي آن روز هوايناکاپاک به سوي کوئينو رهسپار شد. او همراه سپاهي گران و هزاران تن از سرخپوستان به سوي آن شهر مي رفت، زيرا همسر محبوبش دوشي سلا(14) مهربان در آن جا منتظرش بود.
او ديگر به کوزکو بازنگشت.

پي‌نوشت‌ها:

1. Huayna Capac.
2. Quito.
3. Puma يوزپلنگ آمريکايي . - م.
4. Churi lnti پسر خورشيد
5. Quilla ماه.
6. Chasqui پيک و قاصد.
7. Mascapaïcha کلاه.
8. Sacsahuman.
9. فرانسو اپيزار (Francois Pizarre) ماجرجوي اسپانيايي (1475- 1541 ميلادي) به کمک برادران خود گونزالس و هرناندو کشور پرو را گشود و بر اينکاها چيره گشت. او را هواداران رقيبش آلماگرو، در ليما به قتل رسانيدند.
10. lnti Raimi.
11. Cacique رئيس قبيله و ده. - م.
12. اينکاها نيز چون مصريان باستان مردگان خود را موميايي مي کردند. - م.
13. Malqui کالبد موميايي شده ي شاهانِ درگذشته.
14. Duchicela.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.